سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادداشت های یک هشتاد و چهاری

بار دیگر شهری که دوست می داشتم

    نظر

صبح چهارشنبه رسیدم تهران. به محض اینکه از اتوبوس پیاده شدم بوی بهار به مشامم خورد. به راستی که اگر سرب و دود و آلودگی را از هوای تهران حذف کنیم هوایش هم فرحبخش است. هر چه که بود تفاوت محسوسی با هوای دم و خفه اینجا دارد. بی اختیار خواندم: هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای.

همه چیز سر جایش بود. مترو شلوغ، با همان فروشنده های داخل مترو. واحد ها و آن مسیر آشنا تا میدان هروی و بعد دانشگاه. آه دانشگاه ... آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات ... اولین چیزی که دیدم عوض شده گلزار شهدا(به قول سهیلا بقیع دانشگاه) بود. وسیع تر شده بود و قشنگتر. ساعت ده بود که وارد دفتر شدم ... گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست، در و دیوار گواهی بدهد کاری هست... مأوای چهارساله من. بهترین دوستی ها را در آن تجربه کردم. خالص ترین نیت ها را در آن مشاهده کردم. با زیبا ترین آرمانها در آن آشنا شدم. در آنجا قد کشیدم. . . با چشمانی خیس وارد شدم. فضا همان فضای دوست داشتنی و آشنا بود. نور آن ساعت از روز روی موکت ها و قالی سبز انعکاس یافته بود. چه صبح ها که پشت آن میز می نشستم و روزنامه می خواندم. یاد همه بچه ها به خیر.

عصر آن روز حرکت به سمت قم بود. ساعت پنج از دانشگاه راه افتادیم. من و ژیلا تحت عنوان ننه بزرگ های دفتر ته اتوبوس نشستیم. نوه ها و نتیجه های تشکیلاتی مان را نگاه می کردیم. اکثرا ترم دویی، واقعا بچه های خوبی بودند. باید بگویم فاطمه و بچه ها خوب کار کرده بودند. میزان آشنایی ای هم که این بچه ها با جامعه داشتند خوب بود. یعنی اینطور نبود که تازه بخواهند بپرسند فرق جامعه با بسیج چیست؟ ارتیاط صمیمی و نزدیکی با اعضای دفتر داشتند و از نظر اعتقادی هم آنچه که برای من قابل دیدن بود، بازهم خوب بودند. از دیدن بچه های به آن خوبی و  آن تعداد زیاد  (بیست نفری بودند) در لذت و کیف مدامی بودم. ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم، ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما! یاد پارسال افتادم که با چه در به دری دنبال نیروی  ترم پایینی می گشتیم که پایش لب گور فارغ التحصیلی نباشد و بچه خوبی باشد و ... خدا می داند به هشتاد و پنجی اش هم راضی بودیم!  و به اینکه به جامعه نگوید انجمن!! 

از فاطمه راضی بودم و از مدیریتش. بار دیگر به این حرف نجمه بیش از پیش ایمان می آورم که واقعا نیاز نیست کسی خودش را متکفل مجموعه بداند. چرا که این مجموعه صاحب دارد. که خودش نگهدار و ادامه دهنده آنست. و خودش نیرو ها را برای حفظ آن گسیل می دارد. به برکت آن نیت های پاک و خالصانه و آسمانی که در آن دفتر کوچک دیدم. که بهش قسم می خورم و به  آن نذر می کنم و حاجت هم می گیرم. 

اول رفتیم حرم امام. و تجدید میثاقی. بعد حرکت کردیم به سمت قم و اول هم رفتیم جمکران. البته من در تمام این مدت از فرط خستگی توی کما بودم. چون روز قبلش از صبح سر کلاس بودم و بعد از ظهرش هم از ساعت یک تا نه صبح روز بعد توی ماشین بودم. و این یعنی می شوی شکل هشت ضلعی منتظم! روزش در دانشگاه هم مجال استراحتی نیافتم و خلاصه ساعت یک شب که رسیدیم محل اسکان مدهوش و پای کشان افتادم و ... من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه؟!

روز پنج شنبه اول دیدار با آیت الله نوری همدانی رفتیم. بعد از ظهر هم  دو کلاس برگزار شد. بحث کارگروهی توسط حاج آقا نوری مطرح شد که خیلی جالب و کاربردی بود. بعد هم حاج آقا محسنی موضوع انسان انقلاب اسلامی را مطرح کرد که بسیار جذاب و مفید و نحوه ارائه مطلب هم خیلی گیرا و جالب که همه را درگیر کرد. نمونه انسان انقلاب اسلامی را شهید آوینی عنوان کرد که به تکاپو افتادم کتابهای شهید را بگیرم و بخوانم که فقط فتح خونش را خوانده ام. شب جمعه با بچه های جدید گعده گرفتیم برای معرفی جامعه. درباره تاریخچه جامعه، ساختار شورا و ساختار اتحادیه، واحد ها و ... صحبت کردیم. صحبت خوبی بود و إن شاء الله مفید. صبح جمعه هم پای صحبت آیت الله کعبی نشستیم. و نزدیک ظهر هم دو نفر از اعضای اسبق، آقای بیات و آقای قاسمی صحبت کردند که حاوی نکته های مفید و لازمی بود درباره گذشته و حال جاد خودمان و بچه ها هم شکر خدا جذب شده بودند. بعد از ظهر جمعه رفتیم موسسه امام (ره). من که برای نخستین بار آنجا می رفتم در نگاه اول از زیبایی و  developed بودن آنجا کمی تا قسمتی تعجب کردم! نماز مغرب و عشاء را هم در نمازخانه آنجا که جای بزرگ و زیبایی بود با فضایی معنوی به جا آوردیم. به راستی که نماز جماعت دوشادوش خواهران و برادران تشکیلاتی صفای دیگری دارد. یاد نمازخانه کوچک دفتر مرکزی افتادم که محل تشکیل جلسات و کلاس ها و مجامع هم بود و نماز جماعت صبح های آنجا و دعای فرج دسته جمعی  که در تمام دفتر طنین می انداخت و شور جوانانه اش جانهای خفته را پیش از چشم های خقته بیدار می کرد...

بعد از نماز راه افتادیم سمت تهران. در اتوبوس هم بچه ها مشغول بازیگوشی ها و شیطنت های خودشان بودند و من و ژیلا هم خاطرات ایام جوانی را بازگو می کردیم. جوانی کجایی... فرصتی یافتم و با فاطمه مشغول صحبت و ارزیابی اردو شدیم. جای سهیلا و الهام در این اردو بسیار خالی بود. در جای جای دفتر هنوز آثاری از آنها به چشم می خورد که مرا به یادشان می انداخت.  شنبه و یکشنبه را هم ماندم . یک انقلاب و یک شاه عبد العظیم رفتم. روز یکشنبه رفتم سر کلاس استاد فرزانه و بزرگوارم استاد مشکات نشستم و حظ وافری بردم. دانشکده هم خوشکل تر شده بود. دوست داشتم با اساتید دیگر هم  صله رحمی بکنم ولی وقت نشد.

چهره دانشگاه عوض شده بود. منظورم آدمهای دانشگاه است. دانشجو ها دیگر آن جوانهای خوب و معصومی نبودند که برای دبیر شدن گزینش شده وارد دانشگاه شده باشند. به قول خانم روشنفر دلم برای دیدن یک چهره بی آرایش بی آلایش که بر آفرینش اولیه خود باقی باشد تنگ شده بود. تقریبا فقط در راه نمازخانه بود که چهره ها و تیپ هایی درست و مناسب دیده می شد. خدایا ما داریم به چه سمتی می رویم؟ یک ساعتی هم پیش خانم روشنفر رفتم. دست روزگار کارشناس گروه گرافیکش کرده است در دانشکده معماری. کاری که هیچ ربطی به رشته، سابقه، تجربه و روحیه اش ندارد. و چقدر دل پر دردی دارد. و چه قصه ها برایم گفت. . .

بعد از ظهر یکشنبه راه افتادم که بیایم. دل کندن خیلی سخت بود. در حالی که زیر سنگینی بار ساک پر از کتاب که ره آورد انقلاب بود خم شده بودم، آمدم طرف ایستگاه اتوبوس. جلوی دکه روزنامه فروشی آن آقایی که مسئول توزیع روزنامه در قسمتهای مختلف دانشگاه است من را دید و سلام کرد. خندیدم و گفتم مگه شما منو می شناسین؟! گفت دانشجوی خودمونی دیگه! با شنیدن کلمه دانشجو قلبم فشرده شد. آه کشان گفتم: بودم. گفت:اِ ، ولی آنقدر چهره ات آشناست که فکر می کنم همین صبح دیده امت. فکر کنم من را با سهیلا اشتباه گرفته بود چون او پارسال همیشه به سهیلا سلام می کرد و او را می شناخت نه من. یادش به خیر، آنقدر من و سهیلا روحاً و ظاهرا شبیه بودیم که بعضی فکر می کردند خواهریم. استاد نجاتی هم به ما می گفت دوقلو های از هم جدا!

به عنوان حسن ختام، خوب بود. یک سلام آشنا.

                                                                               *   *   * 

برای این دو ماه قبل از اعلام نتایج ارشد، یک پشته کتاب نخوانده دارم. در ایام عید که زیاد وقت نیست. سال هشتاد و هشت شاید متناقض ترین سال عمرم بود. یعنی نیمه اولش در مقایسه با نیمه دوم. سه ماه اولش که بسیار خوب بود و بسیار خوش گذشت. تابستان هم خوب بود. ولی از مهر به اینور. از چه اوجی به چه حضیضی... خوب بگذار ننویسم. نوشتنش هم برایم سخت است.

یا مقلب القلوب

یا مقلب القلوب و الأبصار

یا مدبر اللیل و النهار

یا محول الحول و الأحوال

حول حالنا إلی أحسن الحال

حول حالنا إلی  أحسن الحال

حول حالنا إلی أحسن الحال