سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادداشت های یک هشتاد و چهاری

دخیل عشق

    نظر

چند روز پیش در یکی از سایت ها برخورد کردم به تبلیغی برای کتاب دخیل عشق. از مریم نصیری. تکه کوچکی از متن کتاب را که گذاشته بود خواندم. چنان مجذوب شدم که فورا سفارش اینترنتی دادم و خریدمش. زود هم رسید. چهار روز تعطیل آخر هفته پیش هر وقت بیکار می شدم بر می داشتم و می خواندم. باید بگویم سالها بود داستانی به این گیرایی نخوانده بودم و دلم تنگ شده بود برای عاشقانه ای از جنس روزهای جبهه و جنگ. نثری روان و بی تکلف. دیدن دنیا از زاویه دید دختری نجیب و پاک، صبوره. صبوره نماد صبر و حلم و رضا به داده الهی است در این رمان. حکمت های خدایی و امدادهای معنوی یک درون مایه دیگر داستان است. در   لایه های زیرین امید می دهد به آدم. آن مع العسر یسرا. خلاصه داستانی پر کشش و زیباست.


تا عهد تو بربستم . . .

    نظر

 

 

وقتی دل سودایی می رفت به بستانها

بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها

 گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل

با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها

ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها

وی شور تو در سر ها وی سر تو در جانها

تا عهد تو بربستم عهد همه بشکستم

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظری باشد رفتن به گلستانها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد

باید که فروشوید دست از همه درمانها

گر در طلبش رنجی ما را برسد شاید

چون عشق حرم باشد سهل است بیایانها

هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید

ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها . . .


ای خدا...

    نظر

ای خدا جان را تو بنما آن مقام

کاندرو بی حرف می روید کلام

تا که سازد جان پاک از سر قدم

سوی عرصه ی دور پهنای عدم


عشق چیست؟

    نظر

... و نقل است که در آن میانه پیری از او پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز بینی و فردا و پس فردا.

آن روزش بکشتند و دوم روزش بسوختند و سوم روزش به باد بر دادند. یعنی عشق اینست . . .

 

ذکر حسین بن منصور حلاج

تذکره الاولیا عطار نیشابوری


نمایشگاه آجیل، نمایشگاه کتاب

تراوشات ,     نظر

چند روز پیش در ایران دیلی خواندم که سومین نمایشگاه کتاب کودک و نوجوان در مصلی برقرار است. تا بیست و پنج فوریه، که تقویم را نگاه کردم دیدم می شود جمعه. تصمیم گرفتم سه شنبه ، تنها روز خالی ام در هفته بروم برای بازدید از نمایشگاه و خرید کتاب برای خواهرزاده های قد و نیمقد. صبح ساعت یازده از متروی مصلی بیرون آمدم. درهای مصلی بسته بود و بسیار سوت و کور  تا جایی که شک کردم نکند نمایشگاهی در کار نباشد. سرانجام پس از پیمودن شاید یک ضلع مصلی! یک در کوچک گربه رو! که باز بود یافتم. به طرف ساختمان اصلی که پیش می رفتم (و هیچ آدمی زادی دیده نمی شد و نه هچ تابلو یا علامتی دال بر یک نمایشگاه) یک خانم هم پشت سرم می آمد، خودش را به من رساند و پرسید: شما هم برا نمایشگاه آجیل و مواد غذایی اومدین؟ مث اینکه روز آخرشه درسته؟ گفتم که برا نمایشگاه کتاب کودک اومدم. ولی علی الحساب که نه از آجیل خبری هست و نه از کتاب کودک! با هم بریم جلو ببینیم آخرش چی از آب در میاد!

با هم دیگر شیب مصلی را پایین آمدیم و یالاخره چند تا آدم دیدیم که از یکی از درهای شبستان بالا و پایین می شدند. خانم همراه گفت: با این مقدار جمعیت که من می بینم معما حل شد. حتما نمایشگاه کتاب هست. اگر آجیل و مواد غذایی می بود ملت سرازیر می شدند!! گفتم احسنت. واقعا هم عجب کلمه قصاری بود. او از همانجا برگشت و من ادامه دادم و بالاخره پوستر نمایشگاه را دیدم. خلاصه یک ده پانزده تومنی هم برای غنچه های باغ زندگی خرج کردم و برگشتم. برگشتنی هم به چند نفر آدم سرگردان که در جستجوی آجیل بودند و از من سوال می کردند،کتابهای حسنی و مسنی که دستم بود را نشان دادم و روشنشان کردم!!

خوب، درون مایه این پست بسیار معنا گرا!، همان جمله قصار آن خانم است. یعنی این یک درد است که ما برای بچه هایمان اسباب بازی و لباس و انواع خوراکی های بی فایده و مریض کننده را می خریم ولی کتاب؟ شاید هم حوصله نداریم برایشان کتاب بخوانیم؟ چون برای خودمان هم حوصله کتاب خواندن نداریم. روی همین حساب است که من همیشه برای خواهرزاده هایم کتاب می خرم  و خودم هم پایه این هستم که برایشان بخوانم. کاش پدر مادر ها این کار را برای بچه هایشان می کردند. این گامی است برای ریشه کن کردن بی سوادی مزمن که الان گریبانگیر جامعه ماست. بله بی سوادی! سر خودمان را شیره نمالیم که فلان درصد جامعه ما تحصیلات دانشگاهی دارند. سوادی که دانشجوی مملکت، "راجع به" را، "راجِب" بنویسد به درد خاک گلدان می خورد. پس یک نهضت سوادآموزی دیگر به پا کنیم: هم برای خودمان کتاب بخوانیم، هم برای بچه هایمان.